شهید محمدرضا شفیعی...
زندگينامه :
مصاحبه اي با مادر شهيد محمدرضا شفيعي درباره خود شهيد :
مختصري از خودتان بگوييد؟اهل کجا هستيد؟چند فرزند داريد و زندگي را چگونه شروع کرديد؟
بنام خدا.من مادر شهيد محمدرضا شفيعي هستم،اهل قم و محله پامنار هستيم،از ابتداي زندگي با فقر و تنگدستي شروع کردم.
شوهرم چرخ تافي داشت و در فصلهاي تابستان بستني فروش و در زمستانها لبو و شلغم فروش بود.چون صداي خوبي داشت به او حسين بلندگو هم مي گفتند.
اول زندگي چند تيکه طلا داشتم فروختم و ۱۰۰ متر زمين خريديم،شروع کرديم با شوهرم به ساختن.من خشت مي گذاشتم او گل مي ماليد،خانه را نيمه کاره سرپا کرديم و رفتيم مشغول زندگي شديم.
براي تابستان مشکلي نداشتيم،ولي زمستان به مشکل بر مي خورديم،خرجي شوهرم فقط خانه را کفايت مي کرد.
شروع کردم به قالي بافتن يک قالي بافتم،خانه را کاه گل کرديم.يکي بافتم،برق کشيديم،يکي ديگر را بافتم و لوله کشي آب کرديم،بالاخره با هزار مشقت يک خشت و گل روي هم گذاشتيم تا اينکه خدا محمدرضا را به ما داد و به برکت قدمش وضع زندگي ما کمي بهتر شد و منزلمان را توانستيم در همان محل عوض کرده و تبديل به احسن کنيم.
محمدرضا چه سالي به دنيا آمد و در ميان فرزندانتان چه ويژگي داشت؟
محمدرضا در سال ۱۳۴۶ به دنيا آمد و با آمدنش رزق و روزي پدرش خيلي رونق گرفت.
بچه زرنگ،کنجکاو و با استعدادي بود.به همه چيز خودش را وارد مي کرد و مي خواست همه چيز را ياد بگيرد.
او مهربان و غمخوار بود.هميشه کمک من بود و نمي گذاشت يک لحظه من دست تنها بمانم.هميشه دوست داشت به همه کمک کند.
۱۱ ساله بود که پدرش از دنيا رفت.من وقتي گريه مي کردم به من مي گفت گريه نکن من هم گريه ام مي گيرد.براي مرد هم خوب نيست گريه کند.بابا رفت من که هستم.
از دوران کودکي او چه صحنه هايي را در ذهن داريد؟
در دوران کودکي شيطنت هاي کودکانه اش همه را با خود مشغول مي کرد.در آن منزل قديمي که بوديم ايوان کوچکي داشتيم که پله هاي آن به آب انبار منتهي مي شد،محمدرضا مي خواست سيم برق را داخل پريز کند که برق او را گرفت و با شدت هر چه تمامتر از بالاي پله هاي ايوان به پايين پله هاي آب انبار پرت شد.
من تنها بودم و پايم هم شکسته بود و در اتاق زمين گير شده بودم.به هيچ وجه نمي توانستم از جايم بلند شوم.شروع کردم به يا زهرا و يا حسين گفتن.
همسايه ها را صدا مي زدم که تصادفاً خواهرم وارد خانه شد.با گريه و التماس از او خواستم محمدرضا را از پله هاي آب انبار بالا بياورد.
وقتي بچه را آوردند چهره اش سياه و کبود شده بود و به هيچ وجه حرکت و تنفس نداشت.
او را بردند به سمت بيمارستان،يک بقال در محله داشتيم که خدا او را بيامرزد به نام سيد عباس
در بين راه خواهرم را با بچه روي دست ديده بود بعد از شنيدن ماجرا بچه را بغل کرده بود،او سيد باطن دار و اهل معرفتي بود.
خواهرم مي گفت:سيد عباس انگشتش را در دهان محمدرضا گذاشت و شروع کرد چند سوره از قرآن را خواندن، به يکباره محمدرضا چشمانش را باز کرد و کاملاً حالش عوض شد سيد گفته بود نيازي به دکتر نيست،طبيب اصلي او را شفاء داده است.
از چه زماني تصميم به رفتن به جبهه کرد و عکس العمل شما در مقابل خواسته او چه بود؟
چهارده سال داشت آمد و تقاضاي جبهه کرد،ناراحت بود و مي گفت مرا قبول نمي کنند و مي گويند سن شما کم است،بايد ۱۵ سال تمام داشته باشيد.
به او مي گفتم صبر کن سال بعد انشاءالله قبولت مي کنند.
ولي صبر نداشت و مي گفت آنقدر مي روم و مي آيم تا بالاخره دلشان به حالم بسوزد.
بالاخره شناسنامه اش را گرفت و دستکاري کرد و ۱ سال به سن خود اضافه کرد.
به من مي گفت مادر هزار تا صلوات نذر امام زمان(عج) کردم تا قبولم کنند،با اصرار زياد به مسئول اعزام،بالاخره براي اعزام به جبهه آماده شد.
خوشحال بود و سر از پا نمي شناخت،روز بدرقه خيلي دلم مي خواست پاهايم سالم بود ولااقل به جاي پدرش من به بدرقه او مي رفتم.ولي هر بار که اعزام داشت من به بدرقه اش نرفتم و الان دلم از بابت اين قضيه مي سوزد.
از جبهه که بر مي گشت چه تغييراتي در حالات و رفتار او مي ديديد؟
وقتي بر مي گشت خيلي مهربان مي شد،نمي گذاشت من يک تشک زيرش بيندازم،مي گفت:مادر اگر ببيني رزمندگان شبها کجا مي خوابند.من چطور روي تشک بخوابم.
اگر مي گفتم آب مي خواهم فوري تهيه مي کرد.خريد مي کرد مرا مي برد حرم حضرت معصومه (س) مي گفت نکند غصه بخوريد،من دارم به اسلام خدمت مي کنم،خدا عوضش را به شما مي دهد.خدا يار بي کسان است.
حدوداً از سال ۶۰ تا ۶۵ در جبهه حضور داشت هر بار که بر مي گشت از قصه هاي خودش برايم تعريف مي کرد.
يکبار مي گفت سوار قاطر بودم و داشتم از کمر تپه بالا مي رفتم،قاطر را زدند،سرش جدا شد،ولي من يک ترکش ريز هم سراغم نيامد.
مي گفت يکبار ديگر داشتم با ماشين براي بچه ها غذا مي بردم، محاصره شديم هزار تا صلوات نذر امام زمان(عج) کردم،نجات پيدا کرديم.
بار ديگر موج او را گرفته بود و ناراحت بود که چرا فيض شهادت نصيبش نشده است.
هر بار که مرخصي مي آمد فقط به فکر مقابله با ضدانقلابها و اشرار بود،هر شب از خانه بيرون مي رفت و قبل از نماز صبح مي آمد.
بارزترين خصوصيات او چه بود؟
بچه تودار و مظلومي بود تا لازم نمي شد حرفي را نمي زد و کاري را انجام نمي داد.
مثلاً من به عنوان مادر،بعد از دو سال فهميدم به سپاه رفته و پاسدار شده است،يک روز لباس سبزي به خانه آورد،به من گفت که شلوارش را کمي تنگ کنم،بعد از سؤالهاي زيادي که کردم فهميدم پاسدار شده و دوست داشت کسي از اين موضوع با خبر نشود.
در مورد ازدواج با او صحبتي نمي کرديد؟
چرا به او مي گفتم من تنها شدم،نمي گويم قيد جبهه را بزن ولي بيا برويم خواستگاري،يک دختر خوب و مؤمنه پيدا کنيم،هم مونس من باشد،هم شريک زندگي تو.
با خنده جواب مي داد که خدا يار بي کسان است.زنم يک تفنگ است و همينطور خانه ام يک متر بيشتر نيست،ساخته و آماده نه آهن مي خواهد نه بنا.مي گفت غصه تنهايي را نخور خدا با ماست.
اولين بار که مجروح شد را به ياد داريد؟
ما تلفن نداشتيم محمدرضا به خانه همسايه زنگ مي زد.يک روز عيد بود ديدم تماس گرفته،وقتي رفتم پاي تلفن ديدم صدايش خيلي نزديک است.
وقتي پرسيدم،گفت:قم هستم و از من خواست گوشي را به خواهرش بدهم.
وقتي خواهرش تلفن را گرفت به خواهرش گفته بود من زخمي شده ام و در بيمارستان گلپايگاني هستم،مادر را با احتياط براي ديدنم بياوريد.
وقتي وارد بيمارستان و بخش مجروحين شدم،يک جوان نشسته روي يک ويلچر روبرويم سبز شد،دستپاچه بودم تا محمدرضا را زودتر ببينم،به آن جوان گفتم:شما محمدرضا شفيعي را مي شناسي؟
گفت:شما اگر او را ببينيد مي شناسيدش؟
گفتم:او پسر من است چطور او را نشناسم.
گفت:پس مادر چطور من را نشناختي؟
يکدفعه گريه ام گرفت،بغلش کردم،خيلي ضعيف شده بود و صورتش لاغر شده بود و ظاهراً خون زيادي از او رفته بود.سر و صورتش سياه شده بود.
گفتم:مادر چي شده؟
گفت:چيزي نيست،يک تيغ کوچک به پايم فرو رفته.مهم نيست دکترها بيخودي شلوغش مي کنند.که بعدها فهميدم يک ترکش بزرگ از سر پوتين وارد شده پايش را شکافته و از انتهاي پوتين خارج شده بود.
از آخرين ديدار برايمان بگوييد؟
اوائل ماه ربيع بود ۶ عدد جعبه شيريني خريده بود،عطر و تسبيح و مهر و جانماز خلاصه خيلي آماده و مهيا بود.
مي گفتم:مادر تو که پول زيادي نداري،از اين خرجها مي کني.فردا زن مي خواهي،خانه مي خواهي.
بعد با آرامش و لبخند شيرين جوابم را با اين يک بيت شعر مي داد:
شما با خانمان خود بمانيد که ما بي خانمان بوديم و رفتيم.
بعد مي گفت:در منطقه قرار است جشن ميلاد پيغمبر اکرم (ص) را داشته باشيم و به خاطر مراسم جشن اين وسايل را خريده ام.
حالات عجيبي داشت،خلاصه خداحافظي کرد و حرف آخرش را به من زد که مادر به خدا مي سپارمت.
چند روزي طول نکشيد که شب در عالم خواب ديدم محمدرضا از در خانه داخل آمد يک لباس سبز پر از نوشته بر تنش بود.
از در که آمد يک شاخه گل سبز در دستش بود ولي جلوي من که آمد يک بقچه سبز کوچک شد.
سه مرتبه گفت:مادر برايت هديه آوردم.
گفتم:چطوري پسرم.اين بار چرا.اينقدر زود آمدي.
گفت:مادر عجله دارم،فقط آمدم بگويم ديگر چشم به راه من نباشيد.
صبح که بيدار شدم از خودم پرسيدم چه اتفاقي افتاده است.
شايد ديشب حمله و عمليات بوده است.به دامادم تلفن زدم و قصه را گفتم. دامادم خواب را خيلي تاييد نکرد.دوباره شب بعد همين خواب را ديدم.
محمدرضا گفت:ديگر چشم به راه من نباشيد.
وقتي براي بار دوم به دامادم گفتم،رفت سپاه و پرس و جو کرد ولي خبري نبود از ما خواستند يک عکس و فتوکپي شناسنامه را پست کنيم براي صليب سرخ،که ما همين کار را کرديم.
از اسارت و شهادتش چگونه مطلع شديد؟آيا کسي او را در زمان شهادت ديده بود يا خير؟
هشت ماه از اين قصه گذشت يک روز عصر در خانه به صدا درآمد،در را که باز کردم چند نفر ايستاده بودند،با لباس سپاه که يک آلبوم بزرگ به دستشان بود.
گفتند شما از اين تصاوير کسي را مي شناسيد.
من ورق مي زدم ديدم چشمها همه بسته،دستها هم از پشت بسته،بعضي ها اصلاً قابل شناسايي نبودند،داشتم نااميد مي شدم که در صفحه آخر عکس محمدرضا را ديدم،با حالت عجيبي در عکس خواب بود و لبهايش از هم باز شده بود.
گفتم:مادر به قربان لب تشنه اربابت حسين،آيا کسي به تو آب داده يا تشنه شهيد شدي.
برادر سپاهي گفت: شما مطمئن هستي اين پسر شماست.
گفتم:بله مطمئنم اين محمدرضاي من است.
گفت:پس چرا در اين عکس،محاسن ندارد ولي اين عکس در اتاق صورتش پر از محاسن است.
راست مي گفت او شب آخر محاسنش را کوتاه کرد و مي گفت احتمالاً در اين عمليات اسير شوم مي خواهم بگويم سرباز هستم نه پاسدار.
خلاصه به ما اطلاع دادند که محمدرضا در ارودگاه شهر موصل،بعد از ۱۰ روز اسارت به شهادت مي رسد و جنازه او را در قبرستان الکخ مابين دو شهر سامرا و کاظمين دفن کرده اند.
بعدها دوستي داشت به نام محسن ميرزايي از مشهد که با هم زخمي شده و اسير شده بودند و او بعدها آزاد شد
او مي گفت:محمدرضا ترکش توي شکمش خورده بود،زخمي داخل کانال افتاده بوديم،قرار بود بعد از چند ساعت ما را به عقبه منتقل کنند ولي زودتر از نيروهاي کمکي،عراقيها رسيدند و ما اسير شديم. ما را به ارودگاه اسرا در شهر موصل منتقل کردند.
هر دو حالمان وخيم بود،ولي محمدرضا به خاطر زخم عميق شکمش خيلي اذيت مي شد،در روزهاي اول از او خواسته بودند،به امام خميني(ره) و انقلاب فحش بدهد و ناسزا بگويد ولي محمدرضا در مقابل همه درجه داران و افسران عراقي به صدام فحش و ناسزا گفته بود.
بعد زده بودند توي دهنش که يکي از دندانهايش شکسته بود.
پزشکان دستور داده بودند به خاطر زخم عميقي که داشت به هيچوجه آب به او ندهيم.
روز آخر خيلي تشنه اش بود،به من مي گفت:محسن من مطمئنم شهيد مي شوم،انشاءالله ما پيروز مي شويم و تو آزاد مي شوي بر مي گردي کنار خانواده ات،تو با اين نام و نشان به خانه ما مي روي و مي گويي من خودم ديدم محمدرضا شهيد شد،ديگر چشم به راهش نباشند.
بعدها که برادر ميرزايي بعد از ۴ سال آزاد شد،به منزل ما آمد و از لحظه شهادت محمدرضا برايمان تعريف کرد.
روز آخر خيلي تشنه اش بود،يک لگن آب لب تاقچه گذاشته بودند.خودش را روي زمين مي کشيد تا آب بنوشد در بين راه افتاد و به شهادت رسيد.
به لطف خدا و عنايت اهل بيت در همان لحظه صليب سرخ براي بازديد از اردوگاه آمده بودند با اين صحنه که مواجه شدند از جنازه عکس گرفتند و شماره زدند او را براي تدفين بردند.
اين برادر مي گفت لحظه هاي آخر خيلي دلم آتش گرفت محمدرضا داد مي زد،فرياد مي زد جگرم مي سوزد ولي من نمي توانستم به او آب بدهم.
آخرين جمله را گفت و رفت:فداي لب تشنه ات يا اباعبدالله.
حالا آمدم بگويم اگر در خواب او را ديديد به او بگوييد حلالم کند و از من راضي باشد.
وصيت نامه :
بسم الله الرحمن الرحيم.
« يا اَيتُها النَفسُ المُطمَئِنَه اِرجِعي اِلي رَبِک راضيه مَرضيه فَادخُلي في عِبادي و ادخُلي جَنّتي »
به نام الله.پاسدار حرمت خون شهيدان،درهم کوبنده ي کاخ ستمگران.او که عالم هستي را از هيچ آفريد و همه را از حکمتش تعادل بخشيد.
و با سلام و درود بي کران بر تمامي رهروان راه حسين.آنان که در اين راه قدم نهادند و گلوي خود را با شربت شيرين شهادت تر کردند و جان خود را فداي اسلام و قرآن نمودند.
« ما بندگان خدا هستيم و در راه او قيام مي کنيم اگر شهادت نصيب شد،سعادت است »
اينجانب محمدرضا شفيعي فرزند مرحوم حسين شفيعي لازم دانستم که چند سطر وصيتي با امت حزب الله داشته باشم.و حال که وقت آزاد شدن من از قفس دنيوي رسيده است لازم دانستم که به جهاد در راه خدا بپردازم که اگر به درگاه باريتعالي قبول گرديد به سوي زندگي سعادتمند و جاويد ديگري پر بکشم.
من يکي از بسيجي هايي هستم که براي اجراي احکام اسلام به جهاد پرداخته ام و از ريخته شدن خونم در اين راه باکي ندارم.چون راه،راه انبيا و اولياي خداست و بايستي پيروي از شهيد تشنه لب کربلا نمود.
« اِن کانَ دينِ محمدٍ لَم يَستَقِم اِلا بِقَتلي فَيا سُيُوفَ خُزيني »
بعد از شهادت من اين سعادت را جشن بگيريد که سنگر خونين من حجله دامادي من بوده است و ما شهادت را جز سعادت نمي دانيم.چون شهادت ارثي است که از انبيا به ما رسيده است.
سفارش من به کساني که اين وصيت نامه را مي خوانند اين است که سعي کنيد که يکي از افرادي باشيد که هميشه سعي در زمينه سازي براي ظهور صاحب الامر دارند و بکوشيد اول خود و بعد جامعه را پاک سازي کنيد و دعا کنيد که اين انقلاب به انقلاب جهاني آقا امام زمان متصل شود.پس اگر مي خواهيد دعاهايتان مستجاب شود به جهاد اکبر که همان خودسازي دروني است بپردازيد.
اي برادر و خواهر مسلمان،بدان که با شعار در خط امام بودن ولي در عمل دل امام را به درد آوردن،وظيفه انساني و اسلامي ما نيست.
اي برادران ما که هنوز خود را نساخته ايم و تمام کارهايمان اشکال دارد چگونه مي خواهيم ديگران را بسازيم و انقلابمان را به تمام جهان صادر کنيم.
در کارها از خود محوري و تفسير کارها به ميل خود بپرهيزيم و سعي در خودسازي داشته باشيم و خيال نکنيم با کمي فکري که داريم،فکرمان از همه بالاتر است و از همه خودساخته تر و خلاصه نظرمان بهتر است.
برادران گرامي و ملت شهيد پرور،هميشه از درگاه خداوند بخواهيد که به شما توفيقي عنايت فرمايد که بتوانيد در خط امام عزيزمان و براي رضاي خدا گام برداريد.
اي جوانان،نکند در رختخواب ذلت بميريد که حسين (ع) در ميدان نبرد شهيد شد و مبادا در غفلت بميريد که علي (ع) در محراب عبادت شهيد شد و مبادا در حال بي تفاوتي بميريد که علي اکبر در راه حسين و با هدف شهيد شد.
و اي مادران مبادا از رفتن فرزندانتان به جبهه جلوگيري کنيد که فرداي قيامت در محضر خدا نمي توانيد جواب زينب را بدهيد که تحمل 72 شهيد را نمود همه مثل خاندان وهب جوانانتان را به جبهه هاي نبرد بفرستيد و حتي جسد او را هم تحويل نگيريد،زيرا مادر وهت فرمود:پسري را که در راه خدا داده ام پس نمي گيرم.
و از خواهران گرامي تقاضامندم که از فاطمه (س) يگانه سرور زنان سرمشق بگيريد و حجاب اسلامي خود را رعايت فرماييد.
اميدوارم روزي فرا رسد که همه ملت از زن و مرد و تا جوان و کودک به وظيفه اسلامي خود آشنا شوند و مرتکب گناه نشوند.
در آخر از مادر گرامي خودم حلاليت مي طلبم و اميدوارم از زحماتي که براي من کشيد مزد آن را از زينب (س) بگيرد و اميدوارم همچون ديگر خانواده ي شهدا استوار و مقاوم بمانيد و کاري نکنيد که دشمنان را شاد کند
اي جوانان عزيز و ارجمند همانطور که امام فرمود:من چشم اميدم به شماست.
پس شما هم به نداي هل من ناصر حسين زمان لبيک بگوييد و به سوي جبهه ها حرکت کنيد و نگذاريد اسلام و قرآن بي ياور بماند.
والسلام...
شگفتي :
وقتي بعد از شانزده سال جنازه ي محمد رضا را سالم از خاک در آورده بودند صدام گفته بود اين جنازه نبايد به اين شکل به ايران برود.
پيکر پاک محمد رضا را سه ماه در آفتاب گذاشتند تا شناسايي نشود،ولي جسد سالم مانده بود.
حتي روي جسد پودر مخصوص تخريب جسد ريختند که خاصيتش اين بود که استخوان هاي جسد هم از بين مي رفت ولي باز هم جسد سالم مانده بود.
وقتي گروه تفحص جنازه ي محمد رضا را دريافت مي کردند سرهنگ عراقي که در آنجا حضور داشته گريه مي کرده و گفته:ما چه افرادي را کشتيم.
مادر شهيد مي گويد موقع دفن محمد رضا،حاج حسين کاجي به من گفت:شما مي دانيد چرا بدن او سالم است؟
گفتم:از بس ايشان خوب و با خدا بود.
ولي حاج حسين گفت:راز سالم ماندن ايشان در چهار چيز است:هيچ وقت نماز شب ايشان ترک نمي شد؛مداومت بر غسل جمعه داشت؛دائما با وضو بود و اينکه هر وقت زيارت عاشورا خوانده مي شد،ما با چفيه هايمان اشکمان را پاک مي کرديم ولي ايشان با دست اشکهايش را مي گرفت و به بدنش مي ماليد و جالب اينکه جمعه وقتي براي ما آب مي آوردند،ايشان آب را نميخورد و آن را براي غسل نگه مي داشت.
مادر شهيد میگوید:بعد از ۱۶ سال جنازه اي را از زير خروارها خاک بيرون آورده بودند،بالاخره او را ديدم نوراني و معطر بود،موهاي سر و محاسنش تکان نخورده بود.
عکسهایی از شهید محمدرضا شفیعی :
مصاحبه اي با مادر شهيد محمدرضا شفيعي درباره خود شهيد :
مختصري از خودتان بگوييد؟اهل کجا هستيد؟چند فرزند داريد و زندگي را چگونه شروع کرديد؟
بنام خدا.من مادر شهيد محمدرضا شفيعي هستم،اهل قم و محله پامنار هستيم،از ابتداي زندگي با فقر و تنگدستي شروع کردم.
شوهرم چرخ تافي داشت و در فصلهاي تابستان بستني فروش و در زمستانها لبو و شلغم فروش بود.چون صداي خوبي داشت به او حسين بلندگو هم مي گفتند.
اول زندگي چند تيکه طلا داشتم فروختم و ۱۰۰ متر زمين خريديم،شروع کرديم با شوهرم به ساختن.من خشت مي گذاشتم او گل مي ماليد،خانه را نيمه کاره سرپا کرديم و رفتيم مشغول زندگي شديم.
براي تابستان مشکلي نداشتيم،ولي زمستان به مشکل بر مي خورديم،خرجي شوهرم فقط خانه را کفايت مي کرد.
شروع کردم به قالي بافتن يک قالي بافتم،خانه را کاه گل کرديم.يکي بافتم،برق کشيديم،يکي ديگر را بافتم و لوله کشي آب کرديم،بالاخره با هزار مشقت يک خشت و گل روي هم گذاشتيم تا اينکه خدا محمدرضا را به ما داد و به برکت قدمش وضع زندگي ما کمي بهتر شد و منزلمان را توانستيم در همان محل عوض کرده و تبديل به احسن کنيم.
محمدرضا چه سالي به دنيا آمد و در ميان فرزندانتان چه ويژگي داشت؟
محمدرضا در سال ۱۳۴۶ به دنيا آمد و با آمدنش رزق و روزي پدرش خيلي رونق گرفت.
بچه زرنگ،کنجکاو و با استعدادي بود.به همه چيز خودش را وارد مي کرد و مي خواست همه چيز را ياد بگيرد.
او مهربان و غمخوار بود.هميشه کمک من بود و نمي گذاشت يک لحظه من دست تنها بمانم.هميشه دوست داشت به همه کمک کند.
۱۱ ساله بود که پدرش از دنيا رفت.من وقتي گريه مي کردم به من مي گفت گريه نکن من هم گريه ام مي گيرد.براي مرد هم خوب نيست گريه کند.بابا رفت من که هستم.
از دوران کودکي او چه صحنه هايي را در ذهن داريد؟
در دوران کودکي شيطنت هاي کودکانه اش همه را با خود مشغول مي کرد.در آن منزل قديمي که بوديم ايوان کوچکي داشتيم که پله هاي آن به آب انبار منتهي مي شد،محمدرضا مي خواست سيم برق را داخل پريز کند که برق او را گرفت و با شدت هر چه تمامتر از بالاي پله هاي ايوان به پايين پله هاي آب انبار پرت شد.
من تنها بودم و پايم هم شکسته بود و در اتاق زمين گير شده بودم.به هيچ وجه نمي توانستم از جايم بلند شوم.شروع کردم به يا زهرا و يا حسين گفتن.
همسايه ها را صدا مي زدم که تصادفاً خواهرم وارد خانه شد.با گريه و التماس از او خواستم محمدرضا را از پله هاي آب انبار بالا بياورد.
وقتي بچه را آوردند چهره اش سياه و کبود شده بود و به هيچ وجه حرکت و تنفس نداشت.
او را بردند به سمت بيمارستان،يک بقال در محله داشتيم که خدا او را بيامرزد به نام سيد عباس
در بين راه خواهرم را با بچه روي دست ديده بود بعد از شنيدن ماجرا بچه را بغل کرده بود،او سيد باطن دار و اهل معرفتي بود.
خواهرم مي گفت:سيد عباس انگشتش را در دهان محمدرضا گذاشت و شروع کرد چند سوره از قرآن را خواندن، به يکباره محمدرضا چشمانش را باز کرد و کاملاً حالش عوض شد سيد گفته بود نيازي به دکتر نيست،طبيب اصلي او را شفاء داده است.
از چه زماني تصميم به رفتن به جبهه کرد و عکس العمل شما در مقابل خواسته او چه بود؟
چهارده سال داشت آمد و تقاضاي جبهه کرد،ناراحت بود و مي گفت مرا قبول نمي کنند و مي گويند سن شما کم است،بايد ۱۵ سال تمام داشته باشيد.
به او مي گفتم صبر کن سال بعد انشاءالله قبولت مي کنند.
ولي صبر نداشت و مي گفت آنقدر مي روم و مي آيم تا بالاخره دلشان به حالم بسوزد.
بالاخره شناسنامه اش را گرفت و دستکاري کرد و ۱ سال به سن خود اضافه کرد.
به من مي گفت مادر هزار تا صلوات نذر امام زمان(عج) کردم تا قبولم کنند،با اصرار زياد به مسئول اعزام،بالاخره براي اعزام به جبهه آماده شد.
خوشحال بود و سر از پا نمي شناخت،روز بدرقه خيلي دلم مي خواست پاهايم سالم بود ولااقل به جاي پدرش من به بدرقه او مي رفتم.ولي هر بار که اعزام داشت من به بدرقه اش نرفتم و الان دلم از بابت اين قضيه مي سوزد.
از جبهه که بر مي گشت چه تغييراتي در حالات و رفتار او مي ديديد؟
وقتي بر مي گشت خيلي مهربان مي شد،نمي گذاشت من يک تشک زيرش بيندازم،مي گفت:مادر اگر ببيني رزمندگان شبها کجا مي خوابند.من چطور روي تشک بخوابم.
اگر مي گفتم آب مي خواهم فوري تهيه مي کرد.خريد مي کرد مرا مي برد حرم حضرت معصومه (س) مي گفت نکند غصه بخوريد،من دارم به اسلام خدمت مي کنم،خدا عوضش را به شما مي دهد.خدا يار بي کسان است.
حدوداً از سال ۶۰ تا ۶۵ در جبهه حضور داشت هر بار که بر مي گشت از قصه هاي خودش برايم تعريف مي کرد.
يکبار مي گفت سوار قاطر بودم و داشتم از کمر تپه بالا مي رفتم،قاطر را زدند،سرش جدا شد،ولي من يک ترکش ريز هم سراغم نيامد.
مي گفت يکبار ديگر داشتم با ماشين براي بچه ها غذا مي بردم، محاصره شديم هزار تا صلوات نذر امام زمان(عج) کردم،نجات پيدا کرديم.
بار ديگر موج او را گرفته بود و ناراحت بود که چرا فيض شهادت نصيبش نشده است.
هر بار که مرخصي مي آمد فقط به فکر مقابله با ضدانقلابها و اشرار بود،هر شب از خانه بيرون مي رفت و قبل از نماز صبح مي آمد.
بارزترين خصوصيات او چه بود؟
بچه تودار و مظلومي بود تا لازم نمي شد حرفي را نمي زد و کاري را انجام نمي داد.
مثلاً من به عنوان مادر،بعد از دو سال فهميدم به سپاه رفته و پاسدار شده است،يک روز لباس سبزي به خانه آورد،به من گفت که شلوارش را کمي تنگ کنم،بعد از سؤالهاي زيادي که کردم فهميدم پاسدار شده و دوست داشت کسي از اين موضوع با خبر نشود.
در مورد ازدواج با او صحبتي نمي کرديد؟
چرا به او مي گفتم من تنها شدم،نمي گويم قيد جبهه را بزن ولي بيا برويم خواستگاري،يک دختر خوب و مؤمنه پيدا کنيم،هم مونس من باشد،هم شريک زندگي تو.
با خنده جواب مي داد که خدا يار بي کسان است.زنم يک تفنگ است و همينطور خانه ام يک متر بيشتر نيست،ساخته و آماده نه آهن مي خواهد نه بنا.مي گفت غصه تنهايي را نخور خدا با ماست.
اولين بار که مجروح شد را به ياد داريد؟
ما تلفن نداشتيم محمدرضا به خانه همسايه زنگ مي زد.يک روز عيد بود ديدم تماس گرفته،وقتي رفتم پاي تلفن ديدم صدايش خيلي نزديک است.
وقتي پرسيدم،گفت:قم هستم و از من خواست گوشي را به خواهرش بدهم.
وقتي خواهرش تلفن را گرفت به خواهرش گفته بود من زخمي شده ام و در بيمارستان گلپايگاني هستم،مادر را با احتياط براي ديدنم بياوريد.
وقتي وارد بيمارستان و بخش مجروحين شدم،يک جوان نشسته روي يک ويلچر روبرويم سبز شد،دستپاچه بودم تا محمدرضا را زودتر ببينم،به آن جوان گفتم:شما محمدرضا شفيعي را مي شناسي؟
گفت:شما اگر او را ببينيد مي شناسيدش؟
گفتم:او پسر من است چطور او را نشناسم.
گفت:پس مادر چطور من را نشناختي؟
يکدفعه گريه ام گرفت،بغلش کردم،خيلي ضعيف شده بود و صورتش لاغر شده بود و ظاهراً خون زيادي از او رفته بود.سر و صورتش سياه شده بود.
گفتم:مادر چي شده؟
گفت:چيزي نيست،يک تيغ کوچک به پايم فرو رفته.مهم نيست دکترها بيخودي شلوغش مي کنند.که بعدها فهميدم يک ترکش بزرگ از سر پوتين وارد شده پايش را شکافته و از انتهاي پوتين خارج شده بود.
از آخرين ديدار برايمان بگوييد؟
اوائل ماه ربيع بود ۶ عدد جعبه شيريني خريده بود،عطر و تسبيح و مهر و جانماز خلاصه خيلي آماده و مهيا بود.
مي گفتم:مادر تو که پول زيادي نداري،از اين خرجها مي کني.فردا زن مي خواهي،خانه مي خواهي.
بعد با آرامش و لبخند شيرين جوابم را با اين يک بيت شعر مي داد:
شما با خانمان خود بمانيد که ما بي خانمان بوديم و رفتيم.
بعد مي گفت:در منطقه قرار است جشن ميلاد پيغمبر اکرم (ص) را داشته باشيم و به خاطر مراسم جشن اين وسايل را خريده ام.
حالات عجيبي داشت،خلاصه خداحافظي کرد و حرف آخرش را به من زد که مادر به خدا مي سپارمت.
چند روزي طول نکشيد که شب در عالم خواب ديدم محمدرضا از در خانه داخل آمد يک لباس سبز پر از نوشته بر تنش بود.
از در که آمد يک شاخه گل سبز در دستش بود ولي جلوي من که آمد يک بقچه سبز کوچک شد.
سه مرتبه گفت:مادر برايت هديه آوردم.
گفتم:چطوري پسرم.اين بار چرا.اينقدر زود آمدي.
گفت:مادر عجله دارم،فقط آمدم بگويم ديگر چشم به راه من نباشيد.
صبح که بيدار شدم از خودم پرسيدم چه اتفاقي افتاده است.
شايد ديشب حمله و عمليات بوده است.به دامادم تلفن زدم و قصه را گفتم. دامادم خواب را خيلي تاييد نکرد.دوباره شب بعد همين خواب را ديدم.
محمدرضا گفت:ديگر چشم به راه من نباشيد.
وقتي براي بار دوم به دامادم گفتم،رفت سپاه و پرس و جو کرد ولي خبري نبود از ما خواستند يک عکس و فتوکپي شناسنامه را پست کنيم براي صليب سرخ،که ما همين کار را کرديم.
از اسارت و شهادتش چگونه مطلع شديد؟آيا کسي او را در زمان شهادت ديده بود يا خير؟
هشت ماه از اين قصه گذشت يک روز عصر در خانه به صدا درآمد،در را که باز کردم چند نفر ايستاده بودند،با لباس سپاه که يک آلبوم بزرگ به دستشان بود.
گفتند شما از اين تصاوير کسي را مي شناسيد.
من ورق مي زدم ديدم چشمها همه بسته،دستها هم از پشت بسته،بعضي ها اصلاً قابل شناسايي نبودند،داشتم نااميد مي شدم که در صفحه آخر عکس محمدرضا را ديدم،با حالت عجيبي در عکس خواب بود و لبهايش از هم باز شده بود.
گفتم:مادر به قربان لب تشنه اربابت حسين،آيا کسي به تو آب داده يا تشنه شهيد شدي.
برادر سپاهي گفت: شما مطمئن هستي اين پسر شماست.
گفتم:بله مطمئنم اين محمدرضاي من است.
گفت:پس چرا در اين عکس،محاسن ندارد ولي اين عکس در اتاق صورتش پر از محاسن است.
راست مي گفت او شب آخر محاسنش را کوتاه کرد و مي گفت احتمالاً در اين عمليات اسير شوم مي خواهم بگويم سرباز هستم نه پاسدار.
خلاصه به ما اطلاع دادند که محمدرضا در ارودگاه شهر موصل،بعد از ۱۰ روز اسارت به شهادت مي رسد و جنازه او را در قبرستان الکخ مابين دو شهر سامرا و کاظمين دفن کرده اند.
بعدها دوستي داشت به نام محسن ميرزايي از مشهد که با هم زخمي شده و اسير شده بودند و او بعدها آزاد شد
او مي گفت:محمدرضا ترکش توي شکمش خورده بود،زخمي داخل کانال افتاده بوديم،قرار بود بعد از چند ساعت ما را به عقبه منتقل کنند ولي زودتر از نيروهاي کمکي،عراقيها رسيدند و ما اسير شديم. ما را به ارودگاه اسرا در شهر موصل منتقل کردند.
هر دو حالمان وخيم بود،ولي محمدرضا به خاطر زخم عميق شکمش خيلي اذيت مي شد،در روزهاي اول از او خواسته بودند،به امام خميني(ره) و انقلاب فحش بدهد و ناسزا بگويد ولي محمدرضا در مقابل همه درجه داران و افسران عراقي به صدام فحش و ناسزا گفته بود.
بعد زده بودند توي دهنش که يکي از دندانهايش شکسته بود.
پزشکان دستور داده بودند به خاطر زخم عميقي که داشت به هيچوجه آب به او ندهيم.
روز آخر خيلي تشنه اش بود،به من مي گفت:محسن من مطمئنم شهيد مي شوم،انشاءالله ما پيروز مي شويم و تو آزاد مي شوي بر مي گردي کنار خانواده ات،تو با اين نام و نشان به خانه ما مي روي و مي گويي من خودم ديدم محمدرضا شهيد شد،ديگر چشم به راهش نباشند.
بعدها که برادر ميرزايي بعد از ۴ سال آزاد شد،به منزل ما آمد و از لحظه شهادت محمدرضا برايمان تعريف کرد.
روز آخر خيلي تشنه اش بود،يک لگن آب لب تاقچه گذاشته بودند.خودش را روي زمين مي کشيد تا آب بنوشد در بين راه افتاد و به شهادت رسيد.
به لطف خدا و عنايت اهل بيت در همان لحظه صليب سرخ براي بازديد از اردوگاه آمده بودند با اين صحنه که مواجه شدند از جنازه عکس گرفتند و شماره زدند او را براي تدفين بردند.
اين برادر مي گفت لحظه هاي آخر خيلي دلم آتش گرفت محمدرضا داد مي زد،فرياد مي زد جگرم مي سوزد ولي من نمي توانستم به او آب بدهم.
آخرين جمله را گفت و رفت:فداي لب تشنه ات يا اباعبدالله.
حالا آمدم بگويم اگر در خواب او را ديديد به او بگوييد حلالم کند و از من راضي باشد.
وصيت نامه :
بسم الله الرحمن الرحيم.
« يا اَيتُها النَفسُ المُطمَئِنَه اِرجِعي اِلي رَبِک راضيه مَرضيه فَادخُلي في عِبادي و ادخُلي جَنّتي »
به نام الله.پاسدار حرمت خون شهيدان،درهم کوبنده ي کاخ ستمگران.او که عالم هستي را از هيچ آفريد و همه را از حکمتش تعادل بخشيد.
و با سلام و درود بي کران بر تمامي رهروان راه حسين.آنان که در اين راه قدم نهادند و گلوي خود را با شربت شيرين شهادت تر کردند و جان خود را فداي اسلام و قرآن نمودند.
« ما بندگان خدا هستيم و در راه او قيام مي کنيم اگر شهادت نصيب شد،سعادت است »
اينجانب محمدرضا شفيعي فرزند مرحوم حسين شفيعي لازم دانستم که چند سطر وصيتي با امت حزب الله داشته باشم.و حال که وقت آزاد شدن من از قفس دنيوي رسيده است لازم دانستم که به جهاد در راه خدا بپردازم که اگر به درگاه باريتعالي قبول گرديد به سوي زندگي سعادتمند و جاويد ديگري پر بکشم.
من يکي از بسيجي هايي هستم که براي اجراي احکام اسلام به جهاد پرداخته ام و از ريخته شدن خونم در اين راه باکي ندارم.چون راه،راه انبيا و اولياي خداست و بايستي پيروي از شهيد تشنه لب کربلا نمود.
« اِن کانَ دينِ محمدٍ لَم يَستَقِم اِلا بِقَتلي فَيا سُيُوفَ خُزيني »
بعد از شهادت من اين سعادت را جشن بگيريد که سنگر خونين من حجله دامادي من بوده است و ما شهادت را جز سعادت نمي دانيم.چون شهادت ارثي است که از انبيا به ما رسيده است.
سفارش من به کساني که اين وصيت نامه را مي خوانند اين است که سعي کنيد که يکي از افرادي باشيد که هميشه سعي در زمينه سازي براي ظهور صاحب الامر دارند و بکوشيد اول خود و بعد جامعه را پاک سازي کنيد و دعا کنيد که اين انقلاب به انقلاب جهاني آقا امام زمان متصل شود.پس اگر مي خواهيد دعاهايتان مستجاب شود به جهاد اکبر که همان خودسازي دروني است بپردازيد.
اي برادر و خواهر مسلمان،بدان که با شعار در خط امام بودن ولي در عمل دل امام را به درد آوردن،وظيفه انساني و اسلامي ما نيست.
اي برادران ما که هنوز خود را نساخته ايم و تمام کارهايمان اشکال دارد چگونه مي خواهيم ديگران را بسازيم و انقلابمان را به تمام جهان صادر کنيم.
در کارها از خود محوري و تفسير کارها به ميل خود بپرهيزيم و سعي در خودسازي داشته باشيم و خيال نکنيم با کمي فکري که داريم،فکرمان از همه بالاتر است و از همه خودساخته تر و خلاصه نظرمان بهتر است.
برادران گرامي و ملت شهيد پرور،هميشه از درگاه خداوند بخواهيد که به شما توفيقي عنايت فرمايد که بتوانيد در خط امام عزيزمان و براي رضاي خدا گام برداريد.
اي جوانان،نکند در رختخواب ذلت بميريد که حسين (ع) در ميدان نبرد شهيد شد و مبادا در غفلت بميريد که علي (ع) در محراب عبادت شهيد شد و مبادا در حال بي تفاوتي بميريد که علي اکبر در راه حسين و با هدف شهيد شد.
و اي مادران مبادا از رفتن فرزندانتان به جبهه جلوگيري کنيد که فرداي قيامت در محضر خدا نمي توانيد جواب زينب را بدهيد که تحمل 72 شهيد را نمود همه مثل خاندان وهب جوانانتان را به جبهه هاي نبرد بفرستيد و حتي جسد او را هم تحويل نگيريد،زيرا مادر وهت فرمود:پسري را که در راه خدا داده ام پس نمي گيرم.
و از خواهران گرامي تقاضامندم که از فاطمه (س) يگانه سرور زنان سرمشق بگيريد و حجاب اسلامي خود را رعايت فرماييد.
اميدوارم روزي فرا رسد که همه ملت از زن و مرد و تا جوان و کودک به وظيفه اسلامي خود آشنا شوند و مرتکب گناه نشوند.
در آخر از مادر گرامي خودم حلاليت مي طلبم و اميدوارم از زحماتي که براي من کشيد مزد آن را از زينب (س) بگيرد و اميدوارم همچون ديگر خانواده ي شهدا استوار و مقاوم بمانيد و کاري نکنيد که دشمنان را شاد کند
اي جوانان عزيز و ارجمند همانطور که امام فرمود:من چشم اميدم به شماست.
پس شما هم به نداي هل من ناصر حسين زمان لبيک بگوييد و به سوي جبهه ها حرکت کنيد و نگذاريد اسلام و قرآن بي ياور بماند.
والسلام...
شگفتي :
وقتي بعد از شانزده سال جنازه ي محمد رضا را سالم از خاک در آورده بودند صدام گفته بود اين جنازه نبايد به اين شکل به ايران برود.
پيکر پاک محمد رضا را سه ماه در آفتاب گذاشتند تا شناسايي نشود،ولي جسد سالم مانده بود.
حتي روي جسد پودر مخصوص تخريب جسد ريختند که خاصيتش اين بود که استخوان هاي جسد هم از بين مي رفت ولي باز هم جسد سالم مانده بود.
وقتي گروه تفحص جنازه ي محمد رضا را دريافت مي کردند سرهنگ عراقي که در آنجا حضور داشته گريه مي کرده و گفته:ما چه افرادي را کشتيم.
مادر شهيد مي گويد موقع دفن محمد رضا،حاج حسين کاجي به من گفت:شما مي دانيد چرا بدن او سالم است؟
گفتم:از بس ايشان خوب و با خدا بود.
ولي حاج حسين گفت:راز سالم ماندن ايشان در چهار چيز است:هيچ وقت نماز شب ايشان ترک نمي شد؛مداومت بر غسل جمعه داشت؛دائما با وضو بود و اينکه هر وقت زيارت عاشورا خوانده مي شد،ما با چفيه هايمان اشکمان را پاک مي کرديم ولي ايشان با دست اشکهايش را مي گرفت و به بدنش مي ماليد و جالب اينکه جمعه وقتي براي ما آب مي آوردند،ايشان آب را نميخورد و آن را براي غسل نگه مي داشت.
مادر شهيد میگوید:بعد از ۱۶ سال جنازه اي را از زير خروارها خاک بيرون آورده بودند،بالاخره او را ديدم نوراني و معطر بود،موهاي سر و محاسنش تکان نخورده بود.
عکسهایی از شهید محمدرضا شفیعی :

+ نوشته شده در شنبه بیست و هفتم اسفند ۱۳۹۰ ساعت 0:0 توسط عاشقان شهادت
|
گل آفتاب گردان رو به نور می چرخد و آدمی رو به خدا.