زندگینامه :
عبدالمهدی مغفوری در سال 1335 در کرمان در خانواده ای تنگدست ولی متدین  به دنیا آمد.
پدرش برای دل مردم روضه می خواند و مخارج زندگی را از پشت دار قالی بافی فراهم می کرد.
عبدالمهدی در سایه چنین خانواده ای رشد کرد و تحصیلات ابتدائی و متوسطه را در کرمان به پایان برد.
آنچه در این دوران او را از دیگر همسن و سالانش متمایز کرد پایبندیش به دینداری بود.
او پس از پایان دوره دبیرستان در دانشسرا  پذیرفته شد و در رشته برق فوق دیپلم گرفت.در همین زمان بود که به خدمت سربازی فرا خواند ه شد.این روزها با اوج گیری انقلاب توأم بود.
عبدالمهدی در این دوران سخت به مبارزات خود ادامه داد و پس از پیروزی انقلاب به کرمان باز گشت.
با اینکه در دانشگاه پذیرفته شده بود با پوشیدن لباس سبز سپاه را ترجیح داد.
او مدتی در کردستان بود.بعد از آغاز جنگ،تلاشش برای حضور در میدانهای نبرد و سازماندهی نیروها در استان کرمان،از او چهره ای مخلص و دلپذیر ساخته بود.
عبدالمهدی در موقعیت مختلف  فرماندهی در سطح لشکر 41 ثارالله و بسیج قرار گرفت و بیش از بیش در روند پر تلاطم نبرد سهیم شد.
عملیات کر بلای 4 آخرین عملیاتی بود که عطر نفسهای این پیرو حقیقی ائمه اطهار (ع) و امام راحل را به جان می خرید.
عبد المهدی مغفوری در جزیره ام الرصاص پاداش جهاد اکبر و اصغر خود را گرفت و ساکن کوچه پروانه ها شد.

وصیت نامه :
بسم الله الرحمن الرحیم.
همسر عزیزم زهرا خانم سلام.امیدوارم در راه انجام وظائف و تکالیف شرعی و الهی خودت موفق موید باشی.بنده اعتراف می کنم که در این مدت زندگی شوهر خوبی برای تو نبوده ام و اینک امیدوارم که از خطاهایم درگذری و اشتباهاتم را نادیده بگیری و از خداوند بزرگ برایم درخواست آمرزش بنمایی و تو خود می دانی،برایت در این مدت روشن شد که آنچه برای بنده مهم بوده عمل به تکلیف شرعی و انجام وظیفه بود،اگرچه در انجام آنها کوتاهی می کردم ولی حداقل در صحبتهایم این مطلب واضح و روشن بود و لذا تنها چیزی که از تو می خواهم این است که به وظائف شرعیت عمل نمائی و آنگونه باشی که خداوند متعال و نبی مکرم اسلام(ص) و ائمه معصومین سلام الله علیه اجمعین خواسته اند و بکوش که بچه ها هم همین گونه بار بیایند.البته این سفارش بنده حقیر به تمام خواهران و برادران ایمانیم هست.
اینک چند مطلب است که لازم است با تو در میان بگذارم:
1-اگر از وسائل و پاکتها و نوارهای مربوط به سپاه و همچنین جزوه های مربوط به سپاه چیزی در خانه هست آنها را به سپاه برگردان.
2-بنده از مال دنیا چیزی نداشتم و اگر مختصر چیزی که هست،هرچه شرع مقدس در مورد آنها حکم کند باید انجام شود ولی مایلم که 2 عدد قالیچه ماشینی به عنوان یادگار به منزل پدرم داده شود.همچنین مبلغ هفت هزار تومان به صندوق قرض الحسنه شهید نصیری لاری سیرجان و هفده هزار تومان به صندوق قرض الحسنه بقیه الله کرمان که مربوط به سپاه می باشد و برادر کیا شمشکی همت (حساب 1116) بدهکارم و مبلغ پنج هزار تومان به برادر ذهاب (پاسدار واحد بسیج) بدهکارم.همچنین از ایشان خواهش کرده بودم که راجع به پدرم با بیمارستان شهید باهنر تسویه حساب بنماید که اگر این کار را کرده باشد این مبلغ را نیز به ایشان بدهکارم.لذا می توانید با فروش موتور سیکلت و بعضی وسایل دیگر بدهکاریها را بپردازید.
3-بچه ها هم در اختیار خودت باشد و کسی حق ندارد آنها را از تو بگیرد:سفارش می کنم آنها را تحت صحیح ترین تربیتها(تربیت اسلامی) قرار داده و از اینکه بچه ها در اختیار افراد بد اخلاق و دور از تربیت اسلامی قرار گیرند و یا اینکه با آنها معاشرتهای طولانی داشته باشند جداً پرهیز کن.
4-بعد از من انتخاب زندگی با خود توست.منظورم ازدواج است که اختیار داری ازدواج نمائی یا ننمائی و هیچ کس در این رابطه نمی تواند متعرض تو بشود ولی هرکجا که بودی سعی کن که فقط رضایت خداوند متعال در زندگیت مطرح باشد.
5-هر چند وقت یکبار حتماً با بچه ها دیداری از خانواده پدرم داشته باش.در این رابطه باید عرض کنم همانگونه که در وصیت نامه ای که به پدر و مادرم مینویسم درباره تو به آنها سفارش کرده ام،درباره آنها نیز به تو سفارش می کنم که با گرمی و صمیمیت با آنها رفتار نمائی و مواظب باش که خدای ناکرده رابطه بین شما تیره نشود.
6-اگر خداوند تعالی فرزندی به تو عنایت کرد،اگر دختر بود اسم او را راضیه و اگر پسر بود اسم او را مرتضی بگذار.
7-در مورد تذکرات فوق و سایر مواردی که پیش می آید کسی نمی تواند خارج از شرع مقدس اسلام بر تو تکلیفی را اعمال نماید و ضمناً راجع به سایر مسائلی که پیش خواهد آمد و یا لازم بود تذکر داده شود من آنها را فراموش کردم و یا در نظر نداشتم که یادداشت کنم و در این رابطه لازم است کسی اعمال نظر کند،من پدرم را به عنوان وکیل خودم و ولی تو قرار می دهم که با توجه به موارد فوق،امور ضروری را با الطاف پدرانه و بزرگوارانه خودش به انجام برساند.البته با عرض پوزش و معذرت از محضر پدر بزرگوارم.
8-عرض دیگری ندارم و از همین موقعیت استفاده می کنم و سلام خودم را خدمت فرزندانم،مریم خانم،فاطمه خانم و آقا مصطفی تقدیم می دارم و امیدوارم که خداوند متعال آنها را در زمره عبادالله المخلصین قرار دهد.آمین.
9-از فرزندانم می خواهم که مرا ببخشند و از آنها معذرت خواهی می کنم چون پدر خوبی برای آنها نبوده ام و ممکن است که آنها را به ناحق زده باشم،و یا ترسانده باشم و یا آزار و اذیت کرده باشم و یا تکلیف خود را در برابر آنها انجام نداده باشم. امیدوارم که مرا ببخشند و حلال کنند.

نامه ای به محمدرسول جمشیدی :
بسم الله الرحمن الرحیم.
خدمت برادر بزرگوار و عزیزم جناب محمد رسول جمشیدی.سلامٌ علیکم.
امیدوارم که وجود عزیز شما مادام که برای اسلام مفید است در تحت عنایات و توجهات حضرت حقتعالی مصون و حفظ و بیمه باشد و همواره در راه انجام وظائف و تکالیف الهی خویش موفق بوده باشید.
اینجانب بحمدالله حالم خوب است و تمامی برادران و سروران بخصوص ابوی جنابعالی حالشان خوب است و احوالپرس شما و دیگر برادران حاضر در جبهه.
برادر عزیز،در تاریخ 6/7/63 دیروز صبح از سیرجان به کرمان آمدم و ظهر در نماز جمعه شرکت نمودم
در آنجا یکی از برادران را ملاقات کردم که قرآن ارسالی شما را به بنده داد و از این بابت شرمنده شدم،خواستم هدیه ای برای شما بفرستم ولی دیدم هیچ هدیه ای در مقابل قرآن نمی تواند برابری کند و لذا به شرمندگی مجدد قلم دست گرفتم و چند سطری برای شما نوشتم و اینک در نظر دارم که تذکراتی چند را به عرض شما برسانم
استدعایم این است که به نویسنده این کلمات توجه نکنید،باشد که مورد رضایت حضرت حقتعالی واقع شود:
1-شما هم اکنون در جبهه ها حضور دارید،جائی که بزرگان علم و عمل و عرفان آرزوی حضور آنجا را دارند و به لحاظ اهمیت آن و به همانگونه که ائمه معصومین علیهم السلام به آنجا توجه دارند و بخصوص حضرت مهدی (عج) در آنجا حضور و توجه دارد،به همین نسبت حضور شیاطین نیز در آنجا زیاد است و لذا گاهی انسان با اندک مسئله و بهانه ای به انحراف کشیده می شود.
2-آنچه که در طول زندگی انسان از اهمیت فوق العاده ای برخوردار است داشتن اخلاص است،لذا توجه داشته باشید که هرکار انجام میدهید با اخلاص باشد.دقت داشته باش کارهایی که بعهده ی شما واگذار می شود بخوبی انجام دهی و به احدی با چشم حقارت ننگری که ای بسا او از اولیاء الله باشد و به احدی توهین نکنی که او از سربازان مهدی (عج) به شمار می رود.مواظب باش که بخاطر مسائل بیهوده و پوچ با کسی به بحث و جدل ننشینی و از ناحق دفاع نکنی.حتماً تقوی الهی را پیشه کن که از متقین پذیرفته شوی.
3-جبهه بهترین محیط برای خودسازی است و همچنین برای دیگران سازی بخصوص برای شما که در کارهای تبلیغاتی فعالیت دارید.شبی بر شما نگذرد که در آن شب نماز شب شما قضا شود و روزی بر شما نگذرد که در آن روز از قرائت و بهره برداری از قرآن محروم شده باشید.عمر چیزی جز همین لحظات نیست که یکی پس از دیگری در گذر است.هرگز به انتظار ننشینی که روزگار فراغتی برایت پیش آید که این از القائات شیطان است.هیچ فرصتی بهتر از جبهه نیست و هیچ محیطی در حال حاضر شاید بهتر از جبهه نباشد که در آنجا عبادت قبول شود و دعا مستجاب شود زیرا جبهه حرم امام زمان (عج) است.جبهه محل نزول فرشتگان خداست،جبهه محل اعطای برکات و نعمات خداست، جبهه محل دیدار امام زمان(عج) است بلکه جبهه محل ملاقات حضرت حقتعالی است، زنهار که اوقاتت به بطالت بگذرد که پشیمانی است که هیچ مجال جبران ندارد.
4-آنچه که روزی به شما سفارش کردم اینک نیز تکرار می کنم و آن اینکه هرگز ارتباط با ائمه معصومین سلام الله علیهم اجمعین را قطع نکنی.سعی کن علاقه آن بزرگواران در دلت ریشه یابد و ریشه اش قوی شود و این امر هم جز کمک و عنایت حضرت رب العالمین میسر نیست لذا برادر عزیزم از این فرصت استفاده کن و دست حاجت به درگاه خداوند صاحب رحمت بلند کن و از او این امر را مسئلت نما.سعی کن که هر روز به چهارده معصوم سلام دهی و بخصوص هر روز به حضرت مهدی (عج) بیشتر اظهار ارادت نما.هر صبح دعای الهم کن لویک را در دعای دست نماز صبح بخوان و یا بعد از نماز صبح بخوان و در فرصتهای مختلف به آن حضرت سلام بده و بگو السلام علیک یا صاحب الزمان (عج).اگر بتوانید با برادران جانباز روضه خوانی راه بیاندازید و از حضور روحانیون حاضر در جبهه بهره ببرید تا انشاءا...امام حسین (ع) همگی را جزء سربازانش محسوب فرماید و توجه بیشتری به جبهه ها بنمائید.
5-برادر عزیزم همانگونه که عرض کردم شیاطین در جبهه ها شاید بیشتر از سایر جاها حضور داشته باشند و به اغوا بپردازد.آنچه که مسلم است این است که جبهه اثر وضعی خود را بر روی افراد می گذارد یعنی چون در آنجا غذاهای گرم و مطبوع منزل نیست و لحاف گسترده و گرم در آنجا یافت نمی شود و...خواهی و نخواهی اثری بر روی افراد می گذارد ولی این کافی نیست و باید گامی فراتر نهاد.به شما سفارش می کنم در زمانی که دیگران به لهو لعب می نشینند شما به یاد خدا باشید و از غذاهای و خوردنیهای رنگارنگی که در جبهه هست اعراض کنید و فقط به قدر احتیاج بدن اکتفا کنید.بسیاری از خوردنیها هست که خوردن آنها برای انسان ضرورت ندارد.بلکه بدن مرکبی است برای روح و بقیه نیاز،باید از خوردنها تناول نمود و آن هم بر اساس ضابطه ای صحیح که موجب اقمال و انحراف انسان نشود و جایگاهی برای نفوذ شیطان نگردد.
برادر عزیزم،آنچه که نوشتم خود شدیداً بدانها محتاجم ولی همانگونه که به عرض رساندم شما به نویسنده این کلمات نگاه نکنید که او گناهکاری دیوانه بیش نیست که خود شدیداً نیاز به موعظه و بیش از آن به عمل دارد
اینک بنده در اینجا حسرت جبهه را میخورم،کاری کنید پس از بازگشت از جبهه هم خوراک من نشوید.حسرت خوردن.
سلام نا قابل بنده را به برادران ابلاغ نمائید.من عاجزانه و ملتمساً التماس دعا دارم،باشد که خداوند ذوالجلال توجه به این نا قابل گنهکار نموده و او را از منجلاب هلاکت دائمی نجات بخشد.
و مجدداً برادران عزیزم آقایان سلیمانی،برادر احدی و دیگر همکاران عزیزم را خصوصاً سلام برسانید.
خدایا خدایا تو را به جان مهدی تا انقلاب مهدی خمینی را نگه دار.
با شرمندگی مجدد،برادر کوچکتر عبدالمهدی مغفوری.

اتفاقی عجیب :
پس از شهادت حاج عبدالمهدی مغفوری در عملیات کربلای 4 پیکر پاکش را برای تشیع به کرمان آورده بودند
خانواده شهید و سه فرزند دلبندش برای آخرین دیدار بر گرد وجود آن نازنین حلقه زدند.
مادر خانم حاج‌ عبدالمهدی می‌گفت:وقتی خواستم چهره مطهر و نورانی شهید را برای وداع آخر ببوسم،با کمال تعجب مشاهده کردم که لبان ذکرگوی آن شهید سعید به تلاوت سوره مبارکه کوثر مترنم است.
و من بی‌اختیار این جمله در ذهنم نقش می‌بندد که هان ای شهیدان.با خدا شب‌ها چه گفتید؟
جان علی با حضرت زهرا(ص) چه گفتید؟
پسرعموی شهید مغفوری هم از مراسم دفن این شهید خاطره‌ای شگفت دارد:
وقتی می‌خواستیم او را که به برکت زندگی سراسر مجاهده‌اش شهد وصال نوشیده بود به خاک بسپاریم با صحنه عجیبی مواجه شدیم،که به‌ یکباره منقلبمان کرد. وقتی پیکر شهید را در قبر می‌گذاشتیم صدای اذان گفتن او را شنیدیم.
راوی:حجت‌ الاسلام محمدحسین مغفوری،لشکر41 ثارالله

تولدي سخت اما شيرين :
زهرا همسر شهيد مغفوري باردار بود كه ايشان در جبهه‌هاي نبرد مشغول انجام وظيفه بودند.
حكيمه خواهر حاج مهدي نيز پيش همسر او بود.
آن روزها شا يعه شده بودكه حاج مهدي شهيد شده است.
زهرا به هيچ عنوان اين موضوع را باور نمي‌كرد.
حكيمه دلايلي را براي زهرا مي‌آورد تا او را رام كند ولي گريه،زهرا را امان نمي‌داد.
آنقدر گريه كرد كه از حال رفت وقتي به هوش آمد در بيمارستان خوابيده بود و نوزادي در كنارش خوابيده بود.
در آن لحظات زهرا آن قدر به فكر حاج مهدي بود كه متوجه هيچ چيزي ديگري نمي‌شد.
در تمام لحظات چهره حاج مهدي كه لبخند مي‌زد،جلوي چشمانش بود.
او فكر مي‌كرد كه حاج مهدي در جلوي او نشسته است و نماز مي‌خواند.
در همين لحظات بود كه پرستار با گوشي تلفن به داخل اتاق آمد و با خوشحالي گفت حاجي مغفوري است.
وقتي زهرا تلفن را برداشت گريه امانش نداد.
حاجي به خاطر اينكه امكان داشت گوشي تلفن زود قطع شود تند و سريع حر ف مي‌زد.
در همان حال صحبت كردن حاجي از زهرا سؤال مي‌كند:اسم نوزاد چيست؟
زهرا تا آن لحظه منتظر بود تا حاجي اسم بچه را انتخاب كند و حاجي نيز از زهرا خواست تا او را مصطفي صدا بزند و زهرا نيز به مصطفي مژده آمدن پدر را داد.

از کرامات شهید :
آن روزها حاج مهدي مسئول يکي از واحدهاي سپاه بود و من يک فرمانده عادي و هر روز حاجي مرا با موتور به محل کار مي‌برد.
تا اينکه من دچار بيماري سختي شدم و پزشکان از بهبودي من قطع اميد کردند يک روز حاج مهدي با يک دسته گل سرخ به عيادتم آمد وقتي نظر پزشکان را به او گفتم اشک در چشمانم حلقه زد پس ليواني را برداشت آن را تا نيمه آب کرد و چيزي زير لب خواند و به آب داخل ليوان دميد پارچه سبزي را از جيب پيراهنش درآورد و با آب ليوان خيس کرد و نم آن را بر لبان من کشيد و درآخر زمزمه کرد به حق دختر سه ‌ساله‌ي حسين...
روز بعد در عالم رويا خودم را در صحنه‌ي کربلا ديدم دختربچه ‌اي سمتم آمد و من قمقمه ‌ام را به او دادم او آن را گرفت و فقط لب‌هاي خشکش را تر کرد و دوباره به سوي خيمه‌ها رفت اما سواري دختر بچه را با سيلي زد هرچه تقلا کردم به کمکش بروم نتوانستم يکباره از خواب پريدم و از همان لحظه حالم خوب شد و بهبود يافتم.

خاطره ای از زهرا سلطان زاده همسر شهید :
یادم هست یک شب نزدیک ساعت دو بعد از نیمه شب آمد.
گفتم:شام می خوری؟
گفت:آنقدر خسته ام که نمی توانم چیزی بخورم،اگر هم بخوابم برای نماز بیدار نمی شوم.
گفتم:نا راحت نباش هر ساعتی که بخواهید بیدارتان می کنم.
گفت:من یک ساعت می خوابم.بی آنکه بیدارش کنم از جا بلند شد.وقتی دید مشغول کار های منزل هستم،تبسمی کرد وگفت که به فکر کارهای دنیا نباش.خلاصه رفت و ضو گرفت و تا نزدیک اذان صبح که من از خواب بیدار شدم دعا می کرد و اشک می ریخت.
گاهی اوقات می گفتم:فلانی فلان چیز را گفته یا این کار راکرده.
می گفت:این قدر جوش دنیا را نزن.اگر کار های واجبت ترک شد ناراحت باش.حرف و کار دنیا همیشه هست
شهید مغفوری به ما توصیه می کرد که خوب نگاه کنیم و ببینیم چه اعمالی جز واجبات و مستحبات موجب رضای خداست که هر چه موجب رضای خدا باشد برای خلق هم خوب است.وقتی خبر اسارت برادرم را به ما دادند،ایشان گفت:
رضای خدا در این بوده و نباید از خود ضعف نشان دهیم،امروز دشمن ممکن است دست به هر کاری بزند ما باید با ایمان و مقا ومت توطئه او را خنثی کنیم.
برای همه احترام قائل می شد مخصوصا برای پدر ومادرش.هر وقت به خانه پدری او می رفتیم دست پدر و مادرش را می بوسید و از موقع ورود به خانه تا داخل منزل به خودش اجازه نمی داد که جلوتر از پدر و مادرش حرکت کند.خدا می داند او چقدر آگاه و محترم بود.
من تا آنجا که یاد دارم هیچ وقت ندیدم ایشان کنار سفره ای که پدر ومادرش نشسته اند دستش را زود تر ازآنها به سر سفره برده باشد.
شبهایی که در منزل پدری حاج مهدی میهمان بودیم،بنا بر شرایط شغلی،پدرش دیر تر به خانه آمد.
اما حاج مهدی رامی دیدم که همین طور با لباس بیرون نشسته بود.
می گفتم چرا نمی خوابی؟
می گفت:می تر سم پدرم بیاید و در حالت دراز کش خواب باشم.
صبر می کرد وقتی پدر می آمد و چراغ را خاموش می کرد،ایشان هم می رفت می خوابید.صبح هم قبل از همه بیدار می شد وبه نماز می ایستاد.
در رعایت احوال بزرگان به خصوص پدر ومادر بسیار حساس بود.وقتی از ماموریت می آمد،در حالی که بسیار خسته بود به احترام پدر و مادر نمی خوابید.
خمیره وجود این بزرگوار از تلاش و کوشش بود.حتی در دوران تحصیلش از بر جسته ترین دانش آموزان محسوب می شد.

خاطره ای از خواهر شهید :
یادم است می خواستم در یکی از مراکز معتبر علمی و مذهبی ثبت نام کنم.
این بزگوار قبل از رفتنم گفت:ممکن است افرادی با داشتن دیدگاههای مختلف سیاسی بخواهند افکاری را به ذهن شما تحمیل کنند.
مواظب باش که بی تفکر جذب افکار و دید گاههای مختلف نشوی.هر چه شنیدی در باره آن فکر کن و توسلت را با ائمه قطع نکن.

خاطره از یدالله شاه عابدینی :
در یک سفر یک روزه که سرمان به مجلس ختمی گرم شد و تا ساعت چهار بعد از ظهر طول کشید،حاجی یک باره به خود آمد و برافروخته گفت:نماز اول وقت را از دست دادیم و با ناراحتی به نماز مشغول شد.
قرار بود مسئولین بسیج کشور در سمیناری در تهران شرکت کنند.
معمولا در چنین مواقعی با وسیله های سواری می روند اما ایشان گفت:همه با اتوبوس می رویم.
تا سوار شدیم حاج مهدی گفت:برادران از همان جلو هر کس حدیثی بلد است بگوید.
بعد در خواست مداحی کرد.
چنان حال و هوایی داشت که فکر می کردی در مسجد نشسته.
ساعت یک شب بودکه رسیدیم قم.
برادر ها گفتند اینجا بمانیم و فردا حرکت کنیم.حاج آقا قبول کرد.بخاری ماشین را روشن کردیم و پتو ها را برداشتیم تا استراحت کنیم.من در صندلی جلو بودم.یک لحظه متوجه تکان ماشین شدم.نگاه کردم دیدم حاج آقا غفوری در آن هوای سرد از اتوبوس بیرون رفت.با چشم تعقیبش کردم.رفت در دور ترین محل برای اقامه نماز شب.خوابم برد و قبل از اذان بود که با صدای ایشان از خواب بیدار شدم.از خودم شرم کردم.
در سمینار تهران بحث و گفتگو شد که امام فرموده اند باید به جبهه بروید.از سمینار که برگشتیم حاج آقا اصرار داشت:که ما باید تکلیف خو درا انجام دهیم.می گفت:وقتی امام می فرمایند:راه قدس از کربلا می گذرد،باید همین شود.
ایشان از زمانی که به بسیج آمدند هیچوقت ندیدم نماز بی جماعت برگزار شودهر جا که وقت نماز می رسید،می ایستاد و اذان می داد.
حقیر که مدتی را در محضر شهید عبدالمهدی مغفوری در قسمت تبلیغات و انتشارات سپاه پاسداران زرند وزیر نظر این شهید بزرگوار افتخار خدمتگذاری داشتم.
در نیمه دوم سال 63 بنا به درخواست مسئول وقت بنیاد شهید حاج آقا شجاعی به بنیاد شهید زرند منتقل و در قسمت فرهنگی آن بنیاد مشغول خدمت شدم.
در فروردین ماه سال 64 بعد از مراسم تشیع جنازه یکی از شهدای بزرگوار (شهید محمود محمدی) به بنیاد شهید آمدم و در همین حین شهید مغفوری نیز به همراه یکی از برادران سپاه به بنیاد آمدند و به من گفت: آقای ابراهیمی من هم می خواهم همراه شهید به بهشت زهرا(س) بیایم.
شما توی آمبولانس جا دارید من گفتم:البته و خیلی هم خوشحال می شوم که با شما باشم و بعد آمبولانس خواست حرکت کند من به اتفاق شهید مغفوری و یکی از بستگان شهید در قسمت عقب آمبولانس جنب تابوت شهید کنار هم نشستیم و آمبولانس به طرف بهشت زهرای زرند حرکت کرد.
در طول مسیر راه من متوجه شدم که شهید مغفوری در حالیکه محزون است سرش را به تابوت نزدیک می کند و دور می کند و با خود نیز زمزمه می کند.