شهید محمد معماریان...
ماجرای شفا دادن مادر شهید توسط شهید :
محرم چند سال پيش بود که تو يه اتفاق پام ضربه شديدي خورد طوريکه قدرت حرکت نداشتم.
پام رو آتل بسته بودند.ناراحت بودم که نمي تونستم تو اين ايام کمک کنم.
نذر کرده بودم که اگه پام تا روز عاشورا خوب بشه با بقيه دوستام ديگهاي مسجد را بشورم و کمکشون کنم.
شب عاشورا رسيده بود و هنوز پام همونطور بود.
از مسجد که به خونه رفتم حال خوشي نداشتم.زيارت را خوندم و کلّي دعا کردم.نزديکهاي صبح بود که گفتم يه مقدار بخوابم تا صبح با دوستام به مسجد برم.
تو خواب ديدم تو مسجد المهدي جمعيت زيادي جمع هستند و منم با دو تا عصا زير بغل رفته بودم.
يه دسته عزاداريِ منظم،داشت وارد مسجد مي شد.
جلوي دسته،شهيد سعيد آل طه داشت نوحه مي خوند.
با خودم گفتم:اين که شهيد شده بود.پس اينجا چيکار مي کنه؟
يه دفعه ديدم پسرم محمد هم کنارش هست.
عصا زنان رفتم قسمت زنونه و داشتم اينها رو نگاه مي کردم که ديدم محمد سراغم اومد و دستش را انداخت دور گردنم.
بهش گفتم:مامان،چقدر بزرگ شدي.
گفت:آره،از موقعي که اومديم اينجا کلي بزرگ شديم.
ديدم کنارش شهيد آزاديان هم وايساده.
آزاديان به من گفت:حاج خانوم.خدا بد نده.
محمد برگشت و گفت:مادرم چيزيش نيست.
بعد رو کرد به خودم و گفت:مامان.چيه؟چيزيت شده؟
گفتم:چيزي نيست؛پاهام يه کم درد مي کرد،با عصا اومدم.
محمد گفت:ما چند روز پيش رفتيم کربلا.از ضريح برات يه شال سبز آوردم.مي خواستم زودتر بيام که آزاديان گفت:صبر کن که با هم بريم.
بعد تو راه رفته بوديم مرقد امام.
گفتيم امروز که روز عاشوراست اول بريم مسجد،زيارت بخونيم بعد بيايم پيش شما.
بعد دستهاشو باز کرد وکشيد از سر تا مچ پاهام؛بعد آتل و باندها رو باز کرد و شال سبز را بست به پام و بعدش هم گفت:از استخونت نيست؛يه کم به خاطر عضله ات است که اون هم خوب مي شه.
از خواب بيدار شدم،ديدم واقعيت داره؛باندها همه باز شده بودند و شال سبزی به پاهام بسته شده بود.
آروم بلند شدم و يواش يواش راه رفتم.من که کف پام را نمي تونستم رو زمين بذارم حالا داشتم بدون عصا راه مي رفتم.رفتم پايين و شروع به کار کردم که ديدم پدر محمد از خواب بيدار شده.
به من گفت:چرا بلند شدي؟چيزي نمي تونستم بگم.زبونم بند اومده بود.فقط گفتم:حاجي.محمد اومده بود.
اونم اومد پاهام رو که ديد زد زير گريه.بعد بچه ها رو صدا کرد.اونا هم همه گريه شون گرفته بود.
اين شال يه بويي داشت که کل فضاي خونه رو پر کرده بود.
مسجد هم که رفتيم کل مسجد پر شده بود از اين بو.
رفتم پيش بقيه خانوم ها و گفتم:يادتونه گفته بودم اگه پاهام به زمين برسه صبح ميام.اونا هم منقلب شده بودند.
يه خانومي بود که ميگرن داشت.شال رو از دست من گرفت و يه لحظه به سرش بست و بعد هم باز کرد،از اون به بعد ديگه ميگرن اذيتش نکرده.
مسجدي ها هم موضوع را فهميده بودند. واقعاً عاشورايي به پا شده بود.
بعدها اين جريان به گوش آيت الله العظمي گلپايگاني (ره) رسيد.
ايشون هم فرموده بودند:که اينها رو پيش من بياريد.
پيش ايشون رفتم،کنار تختشون نشستم و شال رو بهشون دادم.شال رو روي چشم و قلبشون گذاشتند و گفتند:به جدّم قسم،بوي حسين (ع) رو مي ده.
بعد به آقازاده شون فرمودند:اون تربت رو بياريد،مي خوام با هم مقايسه شون کنم.وقتي تربت رو کنار شال گذاشتند،گفتند که اين شال و تربت از يک جا اومده.
بعد آقا فرمودند:فکر نکنيد اين يه تربت معموليه.اين تربت از زير بدن امام حسين (ع) برداشته شده،مال قتلگاه ست،دست به دستِ علما گشته تا به دست ما رسيده.
بعد ادامه دادند:شما نيم سانت از اين شال رو به ما بديد،من هم به جاش بهتون از اين تربت مي دهم.
بهشون گفتم:آقا بفرمايد تمام شال براي خودتان.
ايشون فرمودند:اگه قرار بود اين شال به من برسه،خدا شما رو انتخاب نمي کرد.
خداوند خانواده شهدا رو انتخاب کرد تا مقامشون رو به همه يادآور بشه.
اگر روزي ارزش خون شهداي کربلا از بين رفت،ارزش خون شهداي شما هم از بين مي ره.
بعد هم نيم سانت از شال بهشون دادم و يه مقدار از اون تربت ازشون گرفتم.
محرم چند سال پيش بود که تو يه اتفاق پام ضربه شديدي خورد طوريکه قدرت حرکت نداشتم.
پام رو آتل بسته بودند.ناراحت بودم که نمي تونستم تو اين ايام کمک کنم.
نذر کرده بودم که اگه پام تا روز عاشورا خوب بشه با بقيه دوستام ديگهاي مسجد را بشورم و کمکشون کنم.
شب عاشورا رسيده بود و هنوز پام همونطور بود.
از مسجد که به خونه رفتم حال خوشي نداشتم.زيارت را خوندم و کلّي دعا کردم.نزديکهاي صبح بود که گفتم يه مقدار بخوابم تا صبح با دوستام به مسجد برم.
تو خواب ديدم تو مسجد المهدي جمعيت زيادي جمع هستند و منم با دو تا عصا زير بغل رفته بودم.
يه دسته عزاداريِ منظم،داشت وارد مسجد مي شد.
جلوي دسته،شهيد سعيد آل طه داشت نوحه مي خوند.
با خودم گفتم:اين که شهيد شده بود.پس اينجا چيکار مي کنه؟
يه دفعه ديدم پسرم محمد هم کنارش هست.
عصا زنان رفتم قسمت زنونه و داشتم اينها رو نگاه مي کردم که ديدم محمد سراغم اومد و دستش را انداخت دور گردنم.
بهش گفتم:مامان،چقدر بزرگ شدي.
گفت:آره،از موقعي که اومديم اينجا کلي بزرگ شديم.
ديدم کنارش شهيد آزاديان هم وايساده.
آزاديان به من گفت:حاج خانوم.خدا بد نده.
محمد برگشت و گفت:مادرم چيزيش نيست.
بعد رو کرد به خودم و گفت:مامان.چيه؟چيزيت شده؟
گفتم:چيزي نيست؛پاهام يه کم درد مي کرد،با عصا اومدم.
محمد گفت:ما چند روز پيش رفتيم کربلا.از ضريح برات يه شال سبز آوردم.مي خواستم زودتر بيام که آزاديان گفت:صبر کن که با هم بريم.
بعد تو راه رفته بوديم مرقد امام.
گفتيم امروز که روز عاشوراست اول بريم مسجد،زيارت بخونيم بعد بيايم پيش شما.
بعد دستهاشو باز کرد وکشيد از سر تا مچ پاهام؛بعد آتل و باندها رو باز کرد و شال سبز را بست به پام و بعدش هم گفت:از استخونت نيست؛يه کم به خاطر عضله ات است که اون هم خوب مي شه.
از خواب بيدار شدم،ديدم واقعيت داره؛باندها همه باز شده بودند و شال سبزی به پاهام بسته شده بود.
آروم بلند شدم و يواش يواش راه رفتم.من که کف پام را نمي تونستم رو زمين بذارم حالا داشتم بدون عصا راه مي رفتم.رفتم پايين و شروع به کار کردم که ديدم پدر محمد از خواب بيدار شده.
به من گفت:چرا بلند شدي؟چيزي نمي تونستم بگم.زبونم بند اومده بود.فقط گفتم:حاجي.محمد اومده بود.
اونم اومد پاهام رو که ديد زد زير گريه.بعد بچه ها رو صدا کرد.اونا هم همه گريه شون گرفته بود.
اين شال يه بويي داشت که کل فضاي خونه رو پر کرده بود.
مسجد هم که رفتيم کل مسجد پر شده بود از اين بو.
رفتم پيش بقيه خانوم ها و گفتم:يادتونه گفته بودم اگه پاهام به زمين برسه صبح ميام.اونا هم منقلب شده بودند.
يه خانومي بود که ميگرن داشت.شال رو از دست من گرفت و يه لحظه به سرش بست و بعد هم باز کرد،از اون به بعد ديگه ميگرن اذيتش نکرده.
مسجدي ها هم موضوع را فهميده بودند. واقعاً عاشورايي به پا شده بود.
بعدها اين جريان به گوش آيت الله العظمي گلپايگاني (ره) رسيد.
ايشون هم فرموده بودند:که اينها رو پيش من بياريد.
پيش ايشون رفتم،کنار تختشون نشستم و شال رو بهشون دادم.شال رو روي چشم و قلبشون گذاشتند و گفتند:به جدّم قسم،بوي حسين (ع) رو مي ده.
بعد به آقازاده شون فرمودند:اون تربت رو بياريد،مي خوام با هم مقايسه شون کنم.وقتي تربت رو کنار شال گذاشتند،گفتند که اين شال و تربت از يک جا اومده.
بعد آقا فرمودند:فکر نکنيد اين يه تربت معموليه.اين تربت از زير بدن امام حسين (ع) برداشته شده،مال قتلگاه ست،دست به دستِ علما گشته تا به دست ما رسيده.
بعد ادامه دادند:شما نيم سانت از اين شال رو به ما بديد،من هم به جاش بهتون از اين تربت مي دهم.
بهشون گفتم:آقا بفرمايد تمام شال براي خودتان.
ايشون فرمودند:اگه قرار بود اين شال به من برسه،خدا شما رو انتخاب نمي کرد.
خداوند خانواده شهدا رو انتخاب کرد تا مقامشون رو به همه يادآور بشه.
اگر روزي ارزش خون شهداي کربلا از بين رفت،ارزش خون شهداي شما هم از بين مي ره.
بعد هم نيم سانت از شال بهشون دادم و يه مقدار از اون تربت ازشون گرفتم.
عکسهایی از شهید محمد معماریان :


+ نوشته شده در یکشنبه ششم فروردین ۱۳۹۱ ساعت 0:0 توسط عاشقان شهادت
|
گل آفتاب گردان رو به نور می چرخد و آدمی رو به خدا.